رادمان جونرادمان جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

رادمان جون

تبلیغات برای پدربزرگ

اینم از محصول تولیدی پدربزرگ دست بابا رضا درد نکنه دیروز ظهر ازش پرسیدم کی برای پسر من رکابی و اسلیپ سفارشی میدوزی گفت تابستان ولی شب  با یک پلاستیک پر از لباس اومد خونمون منم عکس یک دست از لباسا رو میذارم تا هم براش تبلیغ بشه وهم خوشحال بشه و بازم ازاین کارا بکنه ...
27 آذر 1392

کارتون نگاه کردن

چند وقتی هست که کارتون نگاه میکنی ولی دیروز  در مقابل صحنه های مهیج عکس العمل نشان میدادی وهرچه از تلویزیون دورت میکردم با روروئکت میرفتی جلوو روروئک و میچسبوندی به تلویزیون احساس میکردم حرص هم میخوری یه خورده که کارتون میگ میگ نگاه کردی زدی زیر گریه البته شاید گریه ات دلیل دیگه ای داشت و دیگه اینکه دوست داری به کامپیوتر نزدیک بشی وبه تصاویرش نگاه کنی البته یکبار بردمت نزدیک تا کی بورد لمس  کنی ولی متاسفانه شما دهنت باز کردی تا بخوریش ...
24 آذر 1392

عکس العمل شما در مقابل بازی بچه ها

جمعه 22/9/92 آش نذری شما رو خونه مامان ملی پختیم همه بودند آخر شب نیما ومانی به شوخی با هم دعوا میکردند شما هم جیغ میکشیدی ولی گریه هم نمیکردی عکس العملت برای همه جالب بود راستش بخوای من وپدرت هم خیلی خوشحال بودیم چون پسرمون خدارو شکر داره بزرگ میشه ...
24 آذر 1392

آب هویج خوردن پسرگلم قبل از پایان شش ماهگی

پسرگلم: دیروز طبق معمول رفته بودیم خونه مادربزرگت . مامان ملی دستور داد که یه مقدار آب هویج بده این بچه بخوره  منم که نمیخواستم این کار رو انجام بدم رفتم و به اندازه سه قطره آب هویج آوردم ولی متاسفانه خاله فرزانه خود شیرین (البته پسرم ببخشید که از بعضی اصطلاحهاتی که نباید استفاده میکنم چون میخوام شما بتونی جو رو تصور کنی ) جیغ جیغی راه انداخت که این دیگه چیه چرا انقدر کمه منم خودم رو زدم به اون راه که نمدونم چی میگی  بالاخره رفتم و یه مقدار دیگه هم آوردم شما هم که همیشه طرفدار اونهایی میخوردی و ملچ ملوچ میکردی فقط خوبیش این بود که مقدار زیادی از آب هویج رو ریختی روی پیش بندت خدارو شکر این هم عکساش که برای پدرت گرفته بودم ...
20 آذر 1392

هدیه از طرف دوست پدر

پسرم این عکسی که برات میذارم هدیه ای است از آقای احمد رحمانیان از شهرستان جهرم ایشون از دوستان دوران دانشجویی پدرت هستند که همیشه نسبت به ما لطف دارند انشالله اولین فرصتی که شما شرایط سفر رفتن داشته باشی میبریمت جهرم تا هم با حسین جون پسر عمو احمد اشنا بشی وهم محل تحصیل واشنایی پدر ومادرت رو ببینی ...
13 آذر 1392

خونه خاله زهرا

یکشنبه مامان ملیح زنگ زد گفت فردا میایی بریم خونه خواهرت گفتم اگه هوا سرد نباشه میام بالاخره دوشنبه صبح 4/9/92 دیدم هوا خیلی سرد نیست گفتم دنبال من هم بیایید ساعت 11 ظهر رسیدیم خونه خاله زهرا (من  شما مامان ملیح  دایی علی  خاله مونا ) خاله فرزانه هم بعد از ما اومد و خانواده خاله فاطمه هم بعد از ظهر اومدند جای زندایی ویدا خیلی خالی بود هی بوست کنه من قر بزنم البته خاله زهرا عوض همه هی بادکش مینداخت مریم هم که مثل همیشه هی بوس میکنه و میگه این دیگه اخریشه راستی آقا مصطفی دوست دایی علی برات یه آلبوم خوشگل خریده بود دستشون درد نکنه اینم عکس شما تو خونه خاله زهرا     ...
5 آذر 1392

بووووووووو

شما از دیروز یعنی 1/9/92 دهانت رو شبیه عکسی که برات گذاشتم میکنی و صدای بووووووو در میاری و آب دهانت هم بیرون پاشیده می شه بطوریکه لباسهاتو تماما با آب دهانت خیس می کنی، پیشبند هم جوابگوی آب دهانت نیست . من و پدرت خیلی تلاش کردیم که از این حرکت شما یک عکس خوب بگیریم ولی همینکه دوربین فلش می زد شما دیگه این حرکت را انجام نمی دادی و به دوربین نگاه می کردی و فقط این عکس رو تونستیم ازت بگیریم.   ...
3 آذر 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رادمان جون می باشد